جدول جو
جدول جو

معنی چارلا کردن - جستجوی لغت در جدول جو

چارلا کردن
(اِ تِ کَ دَ)
چارتا کردن. چارتو کردن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اَمْ کَ دَ)
برابری و مقابله کردن:
تا بر کسی گرفته نباشد خدای خشم
پیش تو ناید و نکند با تو چارچار.
منوچهری.
، ملاقات کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ نِ / نَ کَ دَ)
در زبان اطفال شیرخواره و کمی بزرگتر، خفتن. خوابیدن
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ دَ)
جدال کردن. نبرد کردن. هم آورد جنگ طلبیدن. برای پیروزی در جنگ یا امری دیگر تلاش و کوشش کردن:
بیا تا در این شیوه چالش کنیم
سر خصم را سنگ بالش کنیم.
سعدی.
، کشتی گرفتن. مصارعت کردن. کوشیدن برای غلبه کردن بر حریف در کشتی
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ گِ رِ تَ)
تدبیر کردن. در اصلاح امری یا انجام کاری تأمل و تفکر نمودن. درصدد رهایی کسی یا رهانیدن چیزی برآمدن:
کنون یک بیک چارۀ جان کنید
همه با من امروزپیمان کنید.
فردوسی.
بدو گفت بهرام پس چاره کن
وزین راز مگشای بر کس سخن.
فردوسی.
کنون چاره ای کن که تا آن سپاه
ز بلخ آوری سوی این بارگاه.
فردوسی.
چو فردا بیاید بدشت نبرد
به کشتن همی بایدم چاره کرد.
فردوسی.
بسی چاره کرد اندر آن خوشنواز
که پیروز راسرنیاید به کاز.
فردوسی.
به ارجاسپ از چاره کرد آنچه کرد
از آن لشکر دژ برآورد گرد.
فردوسی.
جهاندار گفت اینت پتیاره ای
برو گر توانی بکن چاره ای.
نظامی.
چو مه را دل به رفتن تیز کردم
پس آنگه چارۀ شبدیز کردم.
نظامی.
گر تو ز من فارغی من ز تو فارغ نیم
چارۀ کارم بکن کز تو مرا چاره نیست.
عطار.
بعزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن میرسد چه چاره کنم.
حافظ.
چارۀ دل عقل پرتدبیر نتوانست کرد
خضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد.
صائب (از آنندراج).
، علاج کردن. دفع کردن. رفع کردن. مداواکردن. درمان کردن:
چه سازیم و این را چه درمان کنیم
بدانش مگر چارۀ جان کنیم.
فردوسی.
شماهر کسی چارۀ جان کنید
بدین خستگی تا چه درمان کنید.
فردوسی.
فروریخت از دیدگان آب زرد
به آب دو دیده همی چاره کرد.
فردوسی.
توانیم کردن مگر چاره ای
که بی چاره ای نیست پتیاره ای.
فردوسی.
کنون چاره این دام را چون کنم
که آسان سر از بند بیرون کنم.
فردوسی.
یار شو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چارۀ بیچارگان.
نظامی.
حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند
بدشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست.
سعدی.
ای که گویی دیده از دیدار مهرویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را.
سعدی.
دوش گفتم بکند لعل لبش چارۀ من
هاتف غیب ندا داد که آری بکند.
حافظ.
صد شیشه چارۀ دل تنگم نمیکند
میخانه ای عمارت رنگم نمیکند.
صائب (از آنندراج).
، حیله کردن. خدعه کردن. فسون کردن:
بدو گفت کسری سخن راست گوی
مکن چاره و هیچ کژی مجوی.
فردوسی.
چو بشنید این سخن دایه از آن ماه
گرفت از چاره کردن طبع روباه.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
هزار چاره بکردم که همعنان تو گردم
تو پهلوان تر از آنی که در کمند من افتی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ دَ)
بر بردن. فراز بردن. به بالا آوردن، چنانکه آب را از چاه و خاک و گل را از زمین به پشت بام و غیر آن. نمو کردن. رشد کردن. بالا گرفتن. افراخته شدن. قد کشیدن. گوالیدن. بالیدن خواه در انسان باشد یا نبات:
بدرگاه چون گشت لشکر فزون
فرستاد بر هر سویی رهنمون
که تا هر کسی را که دارد پسر
نماند که بالا کند بی هنر.
فردوسی.
جز بدی نارد درخت جهل چیزی برگ و بار
برکنش زود از دلت زان پیش کو بالا کند.
ناصرخسرو.
همچنانکه درختی که بر زمین نرم روید و غذا تمام یابد بالا بتواند کرد و اگر در میان سنگ روید و غذا تمام نیابد بالا نتواند کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
سروبن گرچه رست و بالا کرد
سر او راسپهر والا کرد.
سنائی.
در حریم سترش و بستان سرای عصمتش
جز بشرط راستی یک سروبن بالا نکرد.
؟ (از کتاب سمط العلی).
ترعرع، بالا کردن کودک. (منتهی الارب).
- بالا کردن روی، سر برآوردن. ببالا نگریستن. بسوی چیزی یا کسی که برتر ازو قرار دارد نگریستن:
روی بالا کرد و گفت ای عندلیب
از بیان حال خودمان ده نصیب.
مولوی.
- بالا کردن قیمت،افزودن قیمت. افزودن ساختن بها. قیمت را زیاده قبول کردن. پذیرفتن کالایی با قیمت بیشتر از مشتری قبلی. روی دست یکدیگر رفتن. مزایده کردن. روی دست هم پاشدن.
- بالا کردن گفتار، بالا گرفتن آن چنانکه بهمه جا رسد:
قدر تو بیشی کند کردار تو پیشی کند
بخت تو خویشی کند گفتار تو بالا کند.
منوچهری، نام آبادیی درچهاردانگۀ هزارجریب مازندران. (همان کتاب ص 124)
لغت نامه دهخدا
عمل ستوری که در حال راه رفتن سبزه و گیاهان را از زمین با دندان می برد و می خورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چال کردن
تصویر چال کردن
گود کردن عمیق کردن، چیزی را زیر خاک کردن دفن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
خشنود گردانیدن رضایت کسی را فراهم آوردن اقناع کردن و بر آوردن خواست و میل کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چالش کردن
تصویر چالش کردن
نبرد کردن، جدال کردن، هماورد جنگ طلبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لالا کردن
تصویر لالا کردن
(کودکان) خوابیدن خفتن، در زبان اطفال خفتن، خوابیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالا کردن
تصویر بالا کردن
((کَ))
بزرگ کردن (فرزند)
فرهنگ فارسی معین
علاج کردن، چاره جستن، چاره ساختن، چاره جوئی کردن، چاره اندیشیدن، راه حل یافتن، درمان کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از چالش کردن
تصویر چالش کردن
للتّحدّي
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از چالش کردن
تصویر چالش کردن
Challenge, Defy
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از چالش کردن
تصویر چالش کردن
défier
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از چالش کردن
تصویر چالش کردن
herausfordern
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از چالش کردن
تصویر چالش کردن
meydan okumak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از چالش کردن
تصویر چالش کردن
چیلنج دینا , چیلنج کرنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از چالش کردن
تصویر چالش کردن
চ্যালেঞ্জ করা , চ্যালেঞ্জ করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از چالش کردن
تصویر چالش کردن
kualika, kuhamasisha
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از چالش کردن
تصویر چالش کردن
挑戦する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از چالش کردن
تصویر چالش کردن
도전하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از چالش کردن
تصویر چالش کردن
кидати виклик
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از چالش کردن
تصویر چالش کردن
לאתגר , לאתגר
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از چالش کردن
تصویر چالش کردن
चुनौती देना , चुनौती देना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از چالش کردن
تصویر چالش کردن
menantang
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از چالش کردن
تصویر چالش کردن
бросать вызов , бросать вызов
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از چالش کردن
تصویر چالش کردن
uitdagen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از چالش کردن
تصویر چالش کردن
desafiar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از چالش کردن
تصویر چالش کردن
sfidare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از چالش کردن
تصویر چالش کردن
desafiar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از چالش کردن
تصویر چالش کردن
挑战
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از چالش کردن
تصویر چالش کردن
wyzwać, wyzywać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از چالش کردن
تصویر چالش کردن
ท้าทาย , ท้าทาย
دیکشنری فارسی به تایلندی